از زندگیت لذت ببر Enjoy Your Life

مطالب سرگرم کننده و مطالب آموزشی
داستان طنز دروغگوی حرفه ای

افسر راهنمائی یه آقایی رو به علت سرعت غیرمجاز نگه می داره.
افسر-می شه گواهینامه تون رو ببینم؟
راننده-گواهینامه ندارم .بعد از پنجمین تخلفم باطلش کردن.
افسر-میشه کارت ماشینتون رو ببینم؟
-این ماشین من نیست ! من این ماشینو دزدیده ام !!!
-این ماشین دزدیه؟

ادامه مطلب
+نوشته شده در جمعه 21 دی 1397برچسب:داستان,طنز,راننده,و,پلیس,و,دروغ,ساعت19:55توسط Mr.Ali |
داستان طنز زنم افتاده توی آب

هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه.
وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده.
فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید:"آیا این تبر توست؟"
هیزم شکن جواب داد: "نه"
فرشته دوباره...

ادامه مطلب
+نوشته شده در جمعه 21 دی 1397برچسب:داستان,طنز,مرد,هیزم,شکن,و,زنش,که,در,اب,افتاده,ساعت19:51توسط Mr.Ali |
داستان طنز علت خوشبختی زوج

دلیل موفقیت شما در چیست؟ چرا هیچ وقت با هم دعوا نمی‌کنید؟
آقاهه پاسخ داد: من و خانمم از روز اول حد و حدود خودمان را مشخص کردیم
قرار شد خانم بنده فقط در مورد مسائل جزئی حق اظهار نظر داشته باشه و من هم به عنوان یک آقا در مورد مسائل کلی نظر بدهم!..

ادامه مطلب
+نوشته شده در جمعه 21 دی 1397برچسب:داستان,طنز,علت,خوشبختی,زوج,جوان,ساعت19:44توسط Mr.Ali |
داستان طنز خانواده لاکپشتها

یک روز خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند و در نهایت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند.
بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!..

ادامه مطلب
+نوشته شده در جمعه 21 دی 1397برچسب:داستان,طنز,پیکنیک,خانواده,لاک,پشت,ها,ساعت19:35توسط Mr.Ali |
داستان عاقبت درس نخواندن

ما يک رفيقي داشتيم كه از نظر باحال بودن دو سه برابر ما بود(ديگر حسابش را بكنيد كه او كي بود) اين بنده خدا به خاطر مشكلات زيادي كه داشت نتوانست درس بخواند و در دبيرستان درس را طلاق داد و رفت سراغ زندگيش. زده بود توي كار بنائي و عملگي ساختمان (از همين كارگرهائي كه كنار خيابان مي ايستند تا كسي براي بنائي بيايد دنبالشان)

از اينجاي داستان به بعد را خود اين بنده خدا تعريف مي كند:

يه روز صبح زود زدم بيرون خيلي سرحال و شاد. با خودم گفتم امروز چهل، پنجاه هزار تومن كار ميكنم. حالا ببين! اگه كار نكردم! نشونت ميدم! (اين گفتگو ها را دقيقا با خودش بود!!) خلاصه كنار خيابون مثل هميشه منتظر بوديم تا يه ماشين نگه داره و مثل مور و ملخ بريزيم سرش كه ما رو انتخاب كنه. يه دفعه ديديم يه خانم سانتال مانتال با يه پرشياي نقره اي نگه داشت اولش همه فكر...

ادامه مطلب
+نوشته شده در جمعه 21 دی 1397برچسب:داستان,طنز,عاقبت,درس,نخواندن,ساعت19:31توسط Mr.Ali |
داستان ملا و شمع کوچک

در نزدیکی ده ملانصرالدین مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می‌شد.دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا قبول کرد, شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور..

ادامه مطلب
+نوشته شده در جمعه 21 دی 1397برچسب:داستان,طنز,مرد,و,شمع,کوچک,داستان,ملا,نصرالدین,ساعت19:22توسط Mr.Ali |
داستان دو برادر شیطون

دو تا برادره آخره شر بودن و پدر محل رو درآورده بودن
دیگه هروقت هرجا یک خراب کاریی میشده، ملت میدونستن زیر سر این دوتاست.
خلاصه آخر بابا ننشون شاکی میشن، میرن پیش کشیشِ محل، میگن:
تورو خدا یکم این بچههای مارو نصیحت کنید، پدر مارو درآوردن.
کشیشه میگه: باشه، ولی من زورم به جفتِ اینا نمیده، باید یکی یکی بیاریدشون.

ادامه مطلب
+نوشته شده در جمعه 21 دی 1397برچسب:داستان,طنز,دو,برادر,سیطون,و,اخر,شر,ساعت19:19توسط Mr.Ali |
داستان طنز لحظه عاشقانه

زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش در رختخواب نیست،
ریدوشامبرش را می‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین می‌‌رود،و شوهرش در
آشپزخانه نشست بود در حالی‌ که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی‌ که
به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود...زن او را دید که اشک‌هایش
را پاک می‌‌کرد و قهوه‌اش را می‌‌نوشید... زن در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد

ادامه مطلب
+نوشته شده در جمعه 21 دی 1397برچسب:داستان,طنز,لحظه,عاشقانه,مرد,و,زن,ساعت18:40توسط Mr.Ali |
داستان طنز یک مشت شکلات

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:
مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت:

 

ادامه مطلب
+نوشته شده در جمعه 21 دی 1397برچسب:داستان,طنز,یک,مشت,شکلات,ساعت18:30توسط Mr.Ali |
داستان طنز نامه ای به خدا

روزی یک کارمند پست وقتی به نامه های آدرس نامعلوم رسیدگی می کرد متوجه نامه جالبی شد. روی پاکت این نامه با خطی لرزان نوشته شده بود: نامه ای برای خدا! با خود فکر کرد: بهتر است نامه را باز کنم و بخوانم.
در نامه این طور نوشته شده بود: خدای عزیز! بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق ناچیز بازنشستگی می گذرد. دیروز کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدیدند. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را..

 

ادامه مطلب
+نوشته شده در جمعه 21 دی 1397برچسب:داستان,طنز,نامه,ای,به,خدا,اداره,پست,ساعت18:27توسط Mr.Ali |
داستان طنز زنی که از شوهرش کتک میخورد

زنی با سر و صورت کبود و زخمی سراغ دکتر میره

 
دکتر می پرسه: چه اتفاقی افتاده؟

خانم در جواب میگه: دکتر، دیگه نمی دونم چکار کنم.هر وقت شوهرم مست میاد خونه، منو زیر مشت و لگد له می کنه.


دکتر گفت: خبو دوای دردت پیش منه: هر وقت شوهرت مست اومد خونه، یه فنجون چای سبز بردار و شروع کن به قرقره کردن..

ادامه مطلب
+نوشته شده در جمعه 21 دی 1397برچسب:داستان,طنز,زنی,که,از,شوهرش,کتک,میخورد,ساعت18:10توسط Mr.Ali |
داستان رییس قبیله سرخپوستان

مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می‌پرسند:
آیا زمستان سختی در پیش است؟
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه‌ای در این زمینه نداشت، جواب میده برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید
بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟
پاسخ: اینطور به نظر میاد

ادامه مطلب
+نوشته شده در جمعه 21 دی 1397برچسب:داستان,طنز,رییس,قبیله,سرخ,پوست,ساعت18:5توسط Mr.Ali |
داستان طنز پیر زن باهوش

قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد . پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست یا به تازگی به شما ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید !

مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد ۲۰ هزار دلار...

ادامه مطلب
+نوشته شده در جمعه 21 دی 1397برچسب:داستان,طنز,پیز,زن,باهوش,و,مدیر,بانک,ساعت17:26توسط Mr.Ali |
داستان طنز پشت هر مرد یه زن باهوش وجود دارد

خانم باربارا والترز که از مجریان بسیار سرشناس تلویزیون های معتبر آمریکاست سالها پیش از شروع مبارزات آزادی طلبانه افغانستان داستانی مربوط به نقشهای جنسیتی در کابل تهیه کرد. در سفری که به افغانستان داشت متوجه شده بود که زنان همواره و بطور سنتی 5 قدم عقب تر از همسرانشان راه می روند.
خانم والترز اخیرا نیز سفری به..

ادامه مطلب
+نوشته شده در جمعه 21 دی 1397برچسب:داستان,طنز,پشت,هر,مرد,یه,زن,باهوش,ایستاده,وجود,دارد,ساعت17:23توسط Mr.Ali |
داستان مردی به نام برشت

قاضی: اسم؟
برشت: شما خودتون می دونین
قاضی: می‌دونیم اما شما خودت باید بگی.
برشت: خب. من رو به خاطر برتولت برشت بودن محاکمه می‌کنین. دیگه چرا باید اسمم رو بگم؟
... قاضی: با این حال باید اسمتون رو بگین. اسم؟
برشت: من که گفتم. برشت هستم...

 

ادامه مطلب
+نوشته شده در جمعه 21 دی 1397برچسب:داستان,طنز,برشت,داستان,برلوت,برشت,ساعت17:21توسط Mr.Ali |
داستان طنز باهوش ترین زن دنیا

خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.

قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.

خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!

خانم کمی تامل کرد و گفت؛ مشکلی ندارد.

آرزوی اول خود را گفت؛ من می خواهم...

ادامه مطلب
+نوشته شده در جمعه 21 دی 1397برچسب:داستان,طنز,باهوش,ترین,زن,دنیا,ساعت17:19توسط Mr.Ali |
داستان ماه خالدار

گویند كه در ازمنه ای نه چندان قدیم روزی پسری به خانه آمد و به مادر گفت: ای مادر عزیزتر از جون ! مرا دریاب كه الان در حال حضرم . پس مادر آنچنان كه رسم مادران است به سینه بكوفت كه چه شده ای گل پسركم !
پسر نگاهی به مادر بكرد و گفت كه اگر چه حیا دارم ولی به تو بگویم كه امروز در محله مان چشمم برای اولین بار به این دختر همسایه خورد و نگاه همان و عشق همان ! پس اینک از تو مادر بزرگوار خواهم كه به خانه آنها روی و او را به نكاح (عقد ) من در آری كه دیگر تاب دوری او را بیش از این درمن نیست !!!
مادر نگاهی از سر دلسوزی به پسر بیانداخت و گفت : دلبركم من حرفی ندارم و بسی خوشحالم كه تو از همان ابتدای راه به جای الاف شدن در خیابان و ولنگاری راه حیا در پیش گرفتی و ازدواج كردن
اما بهتر است كه لختی درنگ نمایی كه اینگونه عاشق شدن ناگهانی را رسم ازدواج نشاید و اگر هم بشاید دیری نپاید!
پس پسر نگاهی زجمورانه به مادر بیانداخت و گفت مادرجان یا حال برو یا دیگر زن نخواهم كه این ماه تابان ازدست من برود و عشق او وجودم را بسوزاند .
پس مادر كه پسر خود را دوست همی داشت به سرعت چارقد خویش به سر كرد و به خانه همسایه رفت . در آنجا چشمش به سه دختر خورد یكی از یكی زیبا تر...

ادامه مطلب
+نوشته شده در پنج شنبه 20 دی 1397برچسب:داستان,طنز,ماه,خالدار,داستان,دختران,زیبارو,ساعت16:18توسط Mr.Ali |