از زندگیت لذت ببر Enjoy Your Life

مطالب سرگرم کننده و مطالب آموزشی
داستان طنز یک مشت شکلات

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:
مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت:

 

ادامه مطلب
+نوشته شده در جمعه 21 دی 1397برچسب:داستان,طنز,یک,مشت,شکلات,ساعت18:30توسط Mr.Ali |
داستان مادر یک چشم

مادر من فقط يك چشم داشت . من از اون متنفر بودم . اون هميشه مايه خجالت من بود اون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا مي پخت.
يك روز اومده بود دم در مدرسه كه منو با به خونه ببره خيلي خجالت كشيدم . آخه اون چطور تونست اين كار رو بامن بكنه ؟ روز بعد يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت مامان تو فقط يك چشم داره فقط دلم ميخواست يك جوري خودم رو گم و گور كنم . كاش زمين دهن وا ميكرد و منو كاش مادرم يه جوري گم و گور ميشد...
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا ميخواي منو بخندوني و خوشحال كني چرا نميميري ؟
اون هيچ جوابي نداد....

ادامه مطلب
+نوشته شده در پنج شنبه 20 دی 1397برچسب:داستان,مادری,که,یک,چشم,داشت,سلامتی,مادرا,ساعت16:4توسط Mr.Ali |